آخرین تلاشها برای دیفرگ ذهنی كه جدا به افدیسک احتیاج دارد

۱۳۸۶ بهمن ۲۸, یکشنبه

گفتگوی تمدنها 1: کمون دامپ شدگان

پسرک اوزی دیروز اینجا بود. گفتم پدر جان زنگ نزن. عزیزم زنگ نزن. این درست که من از آنطرف آب آمدم اما این موجودات هر طرف آب که باشند یک ...اند. گفت آخر، دلیلش. گفتم عزیز، دلیل اصولا یکی از مقولات منطق است و این حضرات را با منطق نسبتی نیست. خاک بر سرت کنند که تا به حال نفهمیده ای این را. حالا اینها که میگویم فکر نکنید که حقیر انگلیسی ام به آنجا رسیده که کانه ابوالفضل بیهقی آنگلوساکسون با طرف انگلیسی اختلاط میکردم. نه خیر دست و پایی میزدم . و تصور بفرمایید که با انگلیسی در حد "آی ام ا ویندو" بخواهید دلداری هم بدهید و همزمان درس زندگی.

یعنی میخواهم بگویم همزمان سه مشکل داشتم: زبان ، خنگی شاگرد و نابلدی استاد که خودش هم از زندگی هیچ نمیداند. بگذریم، ما گفتیم و مردک موبور چشم روشن، گوش نکرد و زنگید. و بازهم به قول خودش دامپ شد. و اشک در چشمش حلقه زده بود. و من: که اشک را در چشم مرد که میبینم حس بدی دارم. خجالت از خودم شاید. تناقضی با این مردانگی شرقی کذا ، که نمیپذیرد همین اندک لطافت را به وقت دلتنگی.

هیچ. لابد منتظر حکایت بعدش هستید. همین. حکایتی نیست بعدش. حکایتش همین است. همین احساس بین المللی واماندگی. همین اشک که شاید خاموش ترین روش گفتگوی تمدنها باشد، هرچند یکطرف این گفتگو الکنی چون من باشد.

چرا سکوت میکنیم...

امروز خانه یکی از بچه ها بودم. سگش دائم پارس میکرد. گفت باید ازآن دستگاههایی برایش بخرد که کاری میکنند تا سگ دیگر پارس نکند. پرسیدم چطور کار میکند. گفت وقتی سگ پارس میکند آن دستگاه صدای خیلی وحشتناکی منعکس میکند. آنقدر آزار دهنده که دیگر سگ هیچوقت پارس نمیکند (لابد ماورای صوتی که انسان میشنود).

از صبح تا بحال از فکر آن دستگاه و سگهایی که پارس نمیکنند بیرون نمیآیم. هرکاری میکنم فراموشم نمیشود. هرجا نگاه میکنم سگهایی میبینم که از ترس انعکاس صدای خودشان دیگر پارس نمیکنند. چه کابوسی باید باشد.

۱۳۸۶ بهمن ۱۸, پنجشنبه

هل من حبیب

خواستم بگویم آیا نیست یاری کننده ای. دیدم چه جای یاری. آدمی که رنج طلب بر خود هموار کرده چه بهتر یار بجوید جای یاری .هل من ناصر رها کن هل من حبیب سر کن سائل ...

همبرگر سلام

چند روزی ست اتوبوسم را عوض کرده ام. امروز یاد هم اتوبوسی های قدیم افتادم: پیرزن پیژامه پوش خل وضع که هرروز با عینک دودی و پیژامه و کلاه کاسکت سوار میشد، جوانک موقشنگ ریشو با هدست بزرگی که هر روز بر سرش بود و یک عینک دودی عهد بوق: همانکه بعدها بدون عینک دودی و هدست کل هیبتش را از دست داد ، مانکن قد کوتاه، که آخر هم نشد ببینم یک لباس را دو بار پوشیده ، که از خوشگلی همه چیز را داشت جز قد و اینکه لابد اگر این را میداشت دبگر اتوبوس سوار نمیشد ، همانکه هر روز دلم را خوش میکرد که آخرین رد پای خوش لباسی ست در این برهوت سلیقه ، مردک هندی بدون بوی کاری و دوست دختر فلیپینی اش ، حتی همه چینی های بدلباسی که دیگر آنها را هم به چهره میشناسم : دخترکی که هرروز به عشوه خود را بخواب میزد و میانه راه سرش را میگذاشت بر روی سینه جوانک مورنگ کرده چشم بادامی تا او هم به خشونت سر دخترک را هل بدهد ، از همان هل دادنهایی که بعدترها فهمیدم انگار نوعی معاشقه چینی ست و ... همه هم اتوبوسی های دیگر.

اینهمه گفتم تا برسم به اینکه یکدفعه آرزو کردم از بین اینهمه آدم یکی هم امروز بگوید راستی آن مردک خاورمیانه ای تیره با صورت کشیده و ریشهای آمده کجاست؟ حتی مثل روزهایی که من در دل خودم به راننده میگفتم جان عزیزت دیرتر راه بیافت تا پیرزن خل وضع هم برسد ، یکی در دل خودش همین را به راننده بگوید.بالاخره ما هم آدمیم ، دوست داریم ملت مارا به جایی ،جز تخمشان، حساب کنند.

شاید نمیخواهم قبول کنم که دیگر روزگار "هم" ها برای من سرآمده: هم کلاسی ، هم دانشگاهی ، همسایه ، هم محل ، هم... تمام شده. رضایت داده ام به هم اتوبوسی که آنهم خیالبافی ست. اینست که آخرین "هم" واقعی بی توقع باقیمانده برایم همین همبرگر نهارم است. بد "هم"ی هم نیست. بالاخره هر دو برگریم. گیرم او برگر به جبر بلعیده شدن توسط من و حقیر برگر ذغالی به اقتضای له شدن توسط روزگار.