دم غروب آمده ام روی بالکن. خودم را مهمان یک نخ سیگار کرده ام و تماشای حرکت آرام ابرها. آرامشی میدهد به آدم. تنبلی یکجورهایی به خدا میرساندت، آدمی جمیع صفات میشود مثل خود خدا. یعنی هر چیزی که سراغت می آید آنقدر حس دور کردنش را نداری که میشود جزئی از خودت. مثل غم. وقتی می آید حس فکر کردن به دلایل شادی را نداری برای همین کلا غمگین میمانی و مثل شادی که وقتی میآید همینطور میماند و کلا برای مدتی چیزخلانه شاد میمانی. اینست که در یک آن هم غمگینی هم شاد و دلایل هر دو هم موجود. درد هم همینطور بس که حوصله درمان نداری. اینست که دردها میشوند جزئ ویژگیهایت . آدم تنبل تا خدایی فاصله ای ندارد فقط باید تنبل صبوری باشد.
تاریک شده است. هوس نخ دوم را کرده ام. مغشوش بودن افکرام نگرانم کرده ، میدانم که به همان دلایل بالا آدم نگران مغشوشی خواهم ماند و همین از نگرانی نجاتم میدهد: نگران مغشوش نجان یافته آسوده ای میشوم. یاد آن ذکر غروبهای ماه رمضان می افتم و احساس پسر خالگی با خدا و همدلی. او هم لابد تنبل است با این تجمع صفاتش.
تاریک شده است. هوس نخ دوم را کرده ام. مغشوش بودن افکرام نگرانم کرده ، میدانم که به همان دلایل بالا آدم نگران مغشوشی خواهم ماند و همین از نگرانی نجاتم میدهد: نگران مغشوش نجان یافته آسوده ای میشوم. یاد آن ذکر غروبهای ماه رمضان می افتم و احساس پسر خالگی با خدا و همدلی. او هم لابد تنبل است با این تجمع صفاتش.