براي من هم صحبت واقعي كسي ست كه بتوان درباره دوچيز با او حرف زد: هيچ چيز و مرگ. كيفيت چنين همصحبتي هم در عدم نياز به كاتاليزور و امبينس و غيره. حرف از مرگ و هيچ چيز، عرق و سيگار نميخواهد. نهايتش راه رفتن .
سالهاست چنين همصحبتي نداشته ام. در واقع فقط يكنفر بود يك چنين كيفيتي داشت. پانزده بيست سال پيش در انتهاي يكي از همين مكالمات بيهوده ، درباره بيخود بودن كلا همه چيز، نرسيده به هفت تير اعلام كرد ديگر حالش از من بهم ميخورد. پياده شد و ديگر نديدمش. بعد از سالها دوستي. چند روز بعد با دوست دختر آن سالهايم قرار داشتم. از روي اجبار. سرراه ارزو ميكردم كاش اتوبوس خط ويژه از رويم رد شود جاي امدن او. دخترك به همه چيز مثبت نگاه ميكرد. از نظرش همه چيز در دنيا براي چيزي بود. حتي من را خدا سر راه او قرار داده بود ، با تصوير گل و بلبل و قلب و خيلي صورتي طور، با حلقه و كذا مرا در خواب دوستش ديده بود. بيگناه. حتي ارزو كردم كاش اوهم حالش از من بهم بخورد. رفتم سر قرار. نيامد، خوشحال نشدم، ناراحت هم نه، فقط كنجكاو. تا همين چند روزپيش، پانزده شانزده سال كنجكاو بودم . برگشتني هويج بستني خوردم و سعي كردم جاي كنجكاوي ناراحت باشم. آن سالها نه سيگار بود نه ودكا، ناراحتي هم خالص تر. حتي ميشد با هويج بستني، يا بستني ميوه اي يا پيراشكي ناراحت بود. ناراحتي خودش بود ربطي به ريه و معده و اكسيژن خون نداشت. جواب داد، بعد از هويج بستني هم ناراحت شدم هم كنجكاو. هيچكدام شان را ديگر نديدم. نه كسي من را وسط قلب در خواب دوستش ديد، نه من ساعتها از هيچ چيز با كسي حرف زدم. يكي دو سال بعدش ديگر حتي هويج بستني هم ناراحتم نميكرد.
اينجاي داستان، همانجاييست كه ميخواستم هويج بستني را ربط بدهم به ان شب برفي اي كه بدون كفش از خانه دخترك در رفتم و ان روزي كه .... خوابم مي أيد و ربطش هم مهم نيست. وانگهي چهل سالم شده، ميدانم كه نه از من نويسنده درميايد نه ازتوي اين كسشر، وبلاگ ، خواننده. براي همين هم خيلي رشته افكار و دنباله منطقي سخن نميتواند برايم مهم باشد. داستان پردازي هم.وگرنه داستان المانهايش بيش ازين بود. فرار به جلو و عشوه خركي توامان.
أهان ديشب كنجكاو شدم كجاست دخترك ، روي فيسبوك. ديدم دو تا پسر دارد كه نگاهشان ، توي عكس، ادم را يك راست ميبرد به نرسيده تا هفت تير، هجده سال پيش. ديگر كنجكاو نيستم.
از مرگ بعدا مينويسم، حرف بيراهه رفت.
سالهاست چنين همصحبتي نداشته ام. در واقع فقط يكنفر بود يك چنين كيفيتي داشت. پانزده بيست سال پيش در انتهاي يكي از همين مكالمات بيهوده ، درباره بيخود بودن كلا همه چيز، نرسيده به هفت تير اعلام كرد ديگر حالش از من بهم ميخورد. پياده شد و ديگر نديدمش. بعد از سالها دوستي. چند روز بعد با دوست دختر آن سالهايم قرار داشتم. از روي اجبار. سرراه ارزو ميكردم كاش اتوبوس خط ويژه از رويم رد شود جاي امدن او. دخترك به همه چيز مثبت نگاه ميكرد. از نظرش همه چيز در دنيا براي چيزي بود. حتي من را خدا سر راه او قرار داده بود ، با تصوير گل و بلبل و قلب و خيلي صورتي طور، با حلقه و كذا مرا در خواب دوستش ديده بود. بيگناه. حتي ارزو كردم كاش اوهم حالش از من بهم بخورد. رفتم سر قرار. نيامد، خوشحال نشدم، ناراحت هم نه، فقط كنجكاو. تا همين چند روزپيش، پانزده شانزده سال كنجكاو بودم . برگشتني هويج بستني خوردم و سعي كردم جاي كنجكاوي ناراحت باشم. آن سالها نه سيگار بود نه ودكا، ناراحتي هم خالص تر. حتي ميشد با هويج بستني، يا بستني ميوه اي يا پيراشكي ناراحت بود. ناراحتي خودش بود ربطي به ريه و معده و اكسيژن خون نداشت. جواب داد، بعد از هويج بستني هم ناراحت شدم هم كنجكاو. هيچكدام شان را ديگر نديدم. نه كسي من را وسط قلب در خواب دوستش ديد، نه من ساعتها از هيچ چيز با كسي حرف زدم. يكي دو سال بعدش ديگر حتي هويج بستني هم ناراحتم نميكرد.
اينجاي داستان، همانجاييست كه ميخواستم هويج بستني را ربط بدهم به ان شب برفي اي كه بدون كفش از خانه دخترك در رفتم و ان روزي كه .... خوابم مي أيد و ربطش هم مهم نيست. وانگهي چهل سالم شده، ميدانم كه نه از من نويسنده درميايد نه ازتوي اين كسشر، وبلاگ ، خواننده. براي همين هم خيلي رشته افكار و دنباله منطقي سخن نميتواند برايم مهم باشد. داستان پردازي هم.وگرنه داستان المانهايش بيش ازين بود. فرار به جلو و عشوه خركي توامان.
أهان ديشب كنجكاو شدم كجاست دخترك ، روي فيسبوك. ديدم دو تا پسر دارد كه نگاهشان ، توي عكس، ادم را يك راست ميبرد به نرسيده تا هفت تير، هجده سال پيش. ديگر كنجكاو نيستم.
از مرگ بعدا مينويسم، حرف بيراهه رفت.