از مرگ پدر
سوار كه شدم هنوز داشتم توي جيبم دنبال فندك ميگشتم. راننده از جلوي ماشين يك مشت تخمه برداشت تعارف كرد. فندك خواستم. داد. رويم نميشد، فكر ميكردم ميبيند هنوز. چرت. بوي جنازه ميداد ماشين ولي باز بابت بوي سيگار عذرخواهي كردم. جوابي نداد، توي عالم خودش بود. اين يكي تند نميرفت. هفت هشت سال پيش يك بار ديگر همين مسير را، با يك جنازه ديگر رفته بودم. آن يكي تند ميرفت. رسم جنازه بردن تند رفتن است. كل تشكيلات ختم حول حوش تند رفتن و فراموشي ست. ايين فراموشي ست. اين يكي اما أرام ميرفت و من سيگار با سيگار ميگيراندم و هيچ چيزي از جنازه اي كه ان پشت بود در خاطرم نمي امد. همين مختصر دود ايين فراموشي ام بود. قبل تر الكل.
مست رسيده بودم تهران. وسط مستي دكترش تئوري آمار و احتمالات را برايم تشريح كرده بود و از اينكه با پنجه هاي طلايي اش چقدر احتمال دارد او را در همين زندگي حاضر تبديل به گياه كند. گفتم تنكس بات نو، تنكس. پرسيده بود زير دستگاه چي. فكر كرده بودم، نه پدرم نه خودم اوج هزاران پايي اي نداشتيم، اما گند و مرداري هم نه. جواب نداده بودم تو را ارزاني، فقط به دوستم گفتم، بگو تمامش كند. منطقي به نظرشان امدم و بيرحم. به نظر خودم چيزي نيامدم، مستي پريده بود و دنبال فندك ميگشتم.
سه روز پيشترش تلفني حرف زده بوديم. بعد از اعلام وضع هوا، پرسيده بودم قرصهاي قلبش را ميخورد؟ گفت نه، بيشترش نمي ارزه. زندگي را ميگفت. گفت وقت رفتنه. كاري نداري بابا؟ منطقي بودم، راست ميگفت، كلا نمي ارزيد، بيشترش هم نه. مرد خوبي بود. كار مهمي نكرد كه قابل ذكر باشد. مثل من كه كار مهمي نميكنم. گفته بود روضه و ناله نگذاريم. گوش كردم تا جايي كه ميشد. براي خودم اما دوست دارم زرزري چيزي باشد. از سكوت بهتر است، كمتر سخت ميگذرد.
تمام مراسم در يك گنگي عجيبي گذشت. عده كمي امدند، دوستان قديمش يا مرده بودند يا از تهران دور. اقوام: جنازه اش را به جاي شهر خودش برده بودم جاي ديگر. ابرويشان را برده بودم. به درك.
بيهوده اندر بيهوده ... گزارش كامو از وضعيت مرسو، خيلي هم رمان نيست و ربط زيادي به تابستان ندارد و نكته اش، حداقل براي من، قتل در اثر افتاب نيست. گزارش بيهودگي ست و حواس پرتي ما به خرده ريزهايي كه تمام اهميتشان در اينست كه حواس ما را از بيهودگي پرت مي كنند: مطلقا هرچيزي جز مرگ، تنها اهميتش در همين حواس پرتي ست.
و اين چيزها، هنر، عشق، همخوابگي، مستي ... در همسايگي ، در نزديكي ، در حضور مرگ رنگ ميگيرند. بي سليقگي ست نديدن اينها پس از خاكسپاري، پس از مواجهه با مرگ. زندگي، تمام عظمتش، اگر عظمت توصيف درستي براي زندگي باشد، با آن حقارت وصف ناپذيرش برابر مرگ، در همان چند ساعت، چند روز پس از مواجهه با هولناكي مرگ است. عظمت توصيف درستي نيست: خردي، حقارت و كميابي. شايد توصيف درست تري براي زندگي. ما بسيار بيش ازانكه زندگي كرده باشيم مرده خواهيم بود.
جنازه اش را خودم در قبر گذاشتم. دنبال توصيف درستي براي احساسم در آن لحظه ميگردم. هولناك. بدون انكه ربطي داشته باشد به پدرم. تجربه فقدان، ارتباط چنداني با پدرم نداشت. هيچ تجربه فقداني ارتباطي با چيزي كه از دست رفته ندارد. ما در لحظه مرگ اهميتمان را از دست ميدهيم. در تمام ايين فراموشي، فقدان و فضاي خالي ايجاد شده است كه اهميت دارد. ذهن ما درگير پر كردن آن جاي خالي ست. هر به ياد اوردني، قدمي در راه فراموشي.
باور كردني نيست عجله اي كه همه براي ترك قبرستان دارند. هيچكس طولش نميدهد. ما ملت اصولا در هيچ كاري اهل عجله و سر ساعت بودن نيستيم. اما به شكل عجيبي تاخير نهار پس از خاكسپاريمان از تاخير هواپيما و قطارمان كمتر است. باور كردني نيست اهنگ زندگي پس از خاكسپاري. از ته قبر و گذاشتن جنازه پدر در خاك، تا صحبت با سرآشپز بر سر كيفيت كوبيده و برگ كمتر از يكساعت. اين انعطاف باورنكردني احساسات و كوتاه امدن سريعش برابر زندگي. فكر ميكني رسومات و اجبار. دروغ. همه اينها از سر اختيار ست و داوطلبانه. انهمه احساس، غالبا فاقد محتوايي دندانگير، بايد كه تقليل يابد و چه دليلي بهتر از چانه زدن با اشپز و رسيدگي به مهمان و حتي نگران بودن براي تك تك ميزها، انهم براي تويي كه در شرايط عادي هيچكدام به تخمت هم نيست.
برگشتني، سر كوچه ديدمش. بعد از پنج سال. نآن تازه و سبزي خريده بود با يك مشت خرت و پرت از بقالي. رسيدش را مرده شورها بهم داده بودند. ساعت رسيد ، ده دقيقه قبل از مرگ. مثل آخريها لنگ ميزد و مثل هميشه تند ميرفت اينبار تندتر. قبلا برايم تعريف كرده بود كه مرگ دنبال عمويش ميكرده و او پابرهنه در ده ميدويده بي هيچ دليلي. پرسيده بودند چرا و او گفته بود همه مردگان صدايم ميزنند. عمويش ساعتي بعد مرده بود. حالا او با همان سرعت ميرفت . حتي صدايش هم نكردم، زندگي مرا و مردگان او را ميخواندند. دلم براي عجله هميشگيش و نآن و سبزي دستش تنگ ميشود گاهي. سيگار لازمم.
تمام مراسم در يك گنگي عجيبي گذشت. عده كمي امدند، دوستان قديمش يا مرده بودند يا از تهران دور. اقوام: جنازه اش را به جاي شهر خودش برده بودم جاي ديگر. ابرويشان را برده بودم. به درك.
بيهوده اندر بيهوده ... گزارش كامو از وضعيت مرسو، خيلي هم رمان نيست و ربط زيادي به تابستان ندارد و نكته اش، حداقل براي من، قتل در اثر افتاب نيست. گزارش بيهودگي ست و حواس پرتي ما به خرده ريزهايي كه تمام اهميتشان در اينست كه حواس ما را از بيهودگي پرت مي كنند: مطلقا هرچيزي جز مرگ، تنها اهميتش در همين حواس پرتي ست.
و اين چيزها، هنر، عشق، همخوابگي، مستي ... در همسايگي ، در نزديكي ، در حضور مرگ رنگ ميگيرند. بي سليقگي ست نديدن اينها پس از خاكسپاري، پس از مواجهه با مرگ. زندگي، تمام عظمتش، اگر عظمت توصيف درستي براي زندگي باشد، با آن حقارت وصف ناپذيرش برابر مرگ، در همان چند ساعت، چند روز پس از مواجهه با هولناكي مرگ است. عظمت توصيف درستي نيست: خردي، حقارت و كميابي. شايد توصيف درست تري براي زندگي. ما بسيار بيش ازانكه زندگي كرده باشيم مرده خواهيم بود.
جنازه اش را خودم در قبر گذاشتم. دنبال توصيف درستي براي احساسم در آن لحظه ميگردم. هولناك. بدون انكه ربطي داشته باشد به پدرم. تجربه فقدان، ارتباط چنداني با پدرم نداشت. هيچ تجربه فقداني ارتباطي با چيزي كه از دست رفته ندارد. ما در لحظه مرگ اهميتمان را از دست ميدهيم. در تمام ايين فراموشي، فقدان و فضاي خالي ايجاد شده است كه اهميت دارد. ذهن ما درگير پر كردن آن جاي خالي ست. هر به ياد اوردني، قدمي در راه فراموشي.
باور كردني نيست عجله اي كه همه براي ترك قبرستان دارند. هيچكس طولش نميدهد. ما ملت اصولا در هيچ كاري اهل عجله و سر ساعت بودن نيستيم. اما به شكل عجيبي تاخير نهار پس از خاكسپاريمان از تاخير هواپيما و قطارمان كمتر است. باور كردني نيست اهنگ زندگي پس از خاكسپاري. از ته قبر و گذاشتن جنازه پدر در خاك، تا صحبت با سرآشپز بر سر كيفيت كوبيده و برگ كمتر از يكساعت. اين انعطاف باورنكردني احساسات و كوتاه امدن سريعش برابر زندگي. فكر ميكني رسومات و اجبار. دروغ. همه اينها از سر اختيار ست و داوطلبانه. انهمه احساس، غالبا فاقد محتوايي دندانگير، بايد كه تقليل يابد و چه دليلي بهتر از چانه زدن با اشپز و رسيدگي به مهمان و حتي نگران بودن براي تك تك ميزها، انهم براي تويي كه در شرايط عادي هيچكدام به تخمت هم نيست.
برگشتني، سر كوچه ديدمش. بعد از پنج سال. نآن تازه و سبزي خريده بود با يك مشت خرت و پرت از بقالي. رسيدش را مرده شورها بهم داده بودند. ساعت رسيد ، ده دقيقه قبل از مرگ. مثل آخريها لنگ ميزد و مثل هميشه تند ميرفت اينبار تندتر. قبلا برايم تعريف كرده بود كه مرگ دنبال عمويش ميكرده و او پابرهنه در ده ميدويده بي هيچ دليلي. پرسيده بودند چرا و او گفته بود همه مردگان صدايم ميزنند. عمويش ساعتي بعد مرده بود. حالا او با همان سرعت ميرفت . حتي صدايش هم نكردم، زندگي مرا و مردگان او را ميخواندند. دلم براي عجله هميشگيش و نآن و سبزي دستش تنگ ميشود گاهي. سيگار لازمم.