پسرک اوزی دیروز اینجا بود. گفتم پدر جان زنگ نزن. عزیزم زنگ نزن. این درست که من از آنطرف آب آمدم اما این موجودات هر طرف آب که باشند یک ...اند. گفت آخر، دلیلش. گفتم عزیز، دلیل اصولا یکی از مقولات منطق است و این حضرات را با منطق نسبتی نیست. خاک بر سرت کنند که تا به حال نفهمیده ای این را. حالا اینها که میگویم فکر نکنید که حقیر انگلیسی ام به آنجا رسیده که کانه ابوالفضل بیهقی آنگلوساکسون با طرف انگلیسی اختلاط میکردم. نه خیر دست و پایی میزدم . و تصور بفرمایید که با انگلیسی در حد "آی ام ا ویندو" بخواهید دلداری هم بدهید و همزمان درس زندگی.
یعنی میخواهم بگویم همزمان سه مشکل داشتم: زبان ، خنگی شاگرد و نابلدی استاد که خودش هم از زندگی هیچ نمیداند. بگذریم، ما گفتیم و مردک موبور چشم روشن، گوش نکرد و زنگید. و بازهم به قول خودش دامپ شد. و اشک در چشمش حلقه زده بود. و من: که اشک را در چشم مرد که میبینم حس بدی دارم. خجالت از خودم شاید. تناقضی با این مردانگی شرقی کذا ، که نمیپذیرد همین اندک لطافت را به وقت دلتنگی.
هیچ. لابد منتظر حکایت بعدش هستید. همین. حکایتی نیست بعدش. حکایتش همین است. همین احساس بین المللی واماندگی. همین اشک که شاید خاموش ترین روش گفتگوی تمدنها باشد، هرچند یکطرف این گفتگو الکنی چون من باشد.