چند روزی ست اتوبوسم را عوض کرده ام. امروز یاد هم اتوبوسی های قدیم افتادم: پیرزن پیژامه پوش خل وضع که هرروز با عینک دودی و پیژامه و کلاه کاسکت سوار میشد، جوانک موقشنگ ریشو با هدست بزرگی که هر روز بر سرش بود و یک عینک دودی عهد بوق: همانکه بعدها بدون عینک دودی و هدست کل هیبتش را از دست داد ، مانکن قد کوتاه، که آخر هم نشد ببینم یک لباس را دو بار پوشیده ، که از خوشگلی همه چیز را داشت جز قد و اینکه لابد اگر این را میداشت دبگر اتوبوس سوار نمیشد ، همانکه هر روز دلم را خوش میکرد که آخرین رد پای خوش لباسی ست در این برهوت سلیقه ، مردک هندی بدون بوی کاری و دوست دختر فلیپینی اش ، حتی همه چینی های بدلباسی که دیگر آنها را هم به چهره میشناسم : دخترکی که هرروز به عشوه خود را بخواب میزد و میانه راه سرش را میگذاشت بر روی سینه جوانک مورنگ کرده چشم بادامی تا او هم به خشونت سر دخترک را هل بدهد ، از همان هل دادنهایی که بعدترها فهمیدم انگار نوعی معاشقه چینی ست و ... همه هم اتوبوسی های دیگر.
اینهمه گفتم تا برسم به اینکه یکدفعه آرزو کردم از بین اینهمه آدم یکی هم امروز بگوید راستی آن مردک خاورمیانه ای تیره با صورت کشیده و ریشهای آمده کجاست؟ حتی مثل روزهایی که من در دل خودم به راننده میگفتم جان عزیزت دیرتر راه بیافت تا پیرزن خل وضع هم برسد ، یکی در دل خودش همین را به راننده بگوید.بالاخره ما هم آدمیم ، دوست داریم ملت مارا به جایی ،جز تخمشان، حساب کنند.
شاید نمیخواهم قبول کنم که دیگر روزگار "هم" ها برای من سرآمده: هم کلاسی ، هم دانشگاهی ، همسایه ، هم محل ، هم... تمام شده. رضایت داده ام به هم اتوبوسی که آنهم خیالبافی ست. اینست که آخرین "هم" واقعی بی توقع باقیمانده برایم همین همبرگر نهارم است. بد "هم"ی هم نیست. بالاخره هر دو برگریم. گیرم او برگر به جبر بلعیده شدن توسط من و حقیر برگر ذغالی به اقتضای له شدن توسط روزگار.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر