آخرین تلاشها برای دیفرگ ذهنی كه جدا به افدیسک احتیاج دارد

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

دربست، آزادی

یکبار یادم است چند سال پیش باز هم نوشته بودم از سن میکله ای که یک خروس داشت و حال و هوای فیلم برادران تاویانی و رفیق سابقی که حال مستاصل کنج سلول برای خودش کنفرانس میدهد ، سهل است ، با خودش مخالفت هم میکند. بگذرم.
عصرها تا به خانه برسم یکساعتی رانندگی ست ، نه در ترافیک ، گاه میان جنگل و گاه کنار دریا. اما جای ترافیک تهران خالی نیست. سرم پر است از افکار مغشوش و آلودگی های جامانده اینهمه سال. گذشت آن زمانی که مردم سرشان بازار مسگرها بود به وقت دیوانگی. بدترش را ندیده بودند. سر ما چهار راه ولی عصر است. به همان شلوغی . و حتی با همان خط ویژه. وسط ترافیک اینهمه افکار نامربوط بعضی هم هستند که باید به سرعت بگذرند و روزی صد بار هم ( مثلا غم نان یکی از همین خط ویژه ای هاست . چه بسیار افکار پیاده مفلوکی که زیر نکرده این بی صاحاب). موتوری هم دارد این کله ما. گاه نشسته ام ، یک گل واژه ای چیزی از میان افکار اصلی لایی میکشد و می آید عدل همین وسط (این نوشته هم از همین موتوری هاست).
اینجا رسم است وقتی جایی تصادفی میشود و کسی کشته میشود، گاه تا مدتها همان کنار خیابان خانواد ه اش دسته گلی میگذارند و هر از چندی تازه اش میکنند.با مملکت خودم قیاس کردم و حتی همین چهار راه ولی عصر بالا. اگر چنین رسمی داشتیم هر دو گل باران بودند اکنون.
میخواهم بروم دوش بگیرم. دوست محترم میپرسد روزی چند بار؟ میگویم پدر جان ! این کله دیگر چهار راه ولی عصر نیست بس که فکر و آرمان تصادفی و شهید دارد . گلزار شهداست ، آب میطلبد بی پیر...

۲ نظر:

Moh گفت...

عالی بود.

ناشناس گفت...

زشت بانو دقیقا به خ اطر دارد آن موقعی را که بسیار کوچک بود و فیلمی از این صدا و سیمای فکسنی پخش میشد که دائما یک شعر بدون وزن را تکرار میکردند : سن میکله یه خروس داشت قرمز آبی زرد سبز برای تربیتش بهش میداد شیر و عسل و ما نیز مدتها فکر میکردیم عجب شعری یاد گرفته ایم و سر و کله ی همگان را میخوردیم... یادش بخیر