میگوید "تکراری هستی". مرا میگوید. طوری که نمیفهمم به شوخی یا جدی. میگویم : خوب هر آدمی از یک جایی به بعد تکراری میشود. بر میگردد که : آن یک جایی به بعد تو دقیقا نقطه شروع است. ، آدمها تکراری "میشوند" ولی تو تکراری "هستی". شروع میکنم یک سخنرانی طولانی بی سر و ته که دیگر مدتهاست دوست ندارم منظور آدمها را لای چادر شب تحویل بگیرم و اگر چیزی میخواهی به من بگویی باید صریح باشی و ابهام و استعاره و اشاره و الخ مال زمان چادر چاقچور بود و در عصر ما هدف آنهمه ایما و اشاره و استعاره، حالا پشت اختصار بیکینی ست و... نجاتم میدهد ازین روده درازی:
- میدانی تو تکرار خودت هستی. انگار که قرار بوده عکس باشی اما فیلم شدی. یک ساعت و نیم فیلم از یک فریم.
- خوب شاید خدا کارگردانی من را داده پاراجانف. برون سپاری کرده.
- میبینی . همین حرفایت هم. همه چیز. گاهی فکر میکنم پشت یک کاغذ سیگار میشود خلاصه ات کرد.
- سکوت...
- دقت کردی تا حال ، کسی توی کیف جیبی اش فیلم نمیگذارد؟
- کار مسخره ای باید باشد
- سخت... کلمه درستش ست. درست ترش غیر ممکن. گاهی فکر میکنم هیچ چیزی جای آن مستطیل کوچک توی کیفهای جیبی را نمیگیرد. انگار که جایگاه ابدی عکسهای شکسته و تا خورده.
- خوب که چی؟
- دوستت دارم...
- چه با ربط. دقیقا چه چیزی را؟ تکرار ملال آور آن تصویر؟
- شاید دلیلش عجیب باشد. اما خوبی اش اینکه تکرار، خانه آخرش ملال است، نه تنفر. برای اینکه آدم کس دیگری را دوست داشته باشد باید همیشه تصمیم بگیرد ، باید دائم فکر کند که بعدش چه. اما با تو، خیال آدم راحت است که بعدی وجود ندارد. همه اش همین است. این آرامش خوبی ست.
- چه تصویر آخر الزمانی ای . حالا من باید اینها را کامپلیمان حساب کنم یا فحش؟
- هیچ کدام. وقت میکشیم. حالا من چه طور؟
- مجبورم بگویم؟
- نه ، وقت میکشیم
- خوب... تو سرابی... یک جور خاص. از آنهایی که وقتی آدم میرسد از بین نمیروند. آب به قدر رفع تشنگی ندارند اما اندازه غرق شدن چرا.
- پس چرا هنوز میدوی؟
- خوب تو آخرین امکان متفاوت بودنی برای من : غرق شدن وسط بیابان... ازین لحاظ ... برای من از آب بیشتری...
- خودخواه ! دوست داری توی رویای خوت بمیری
- میدانی ، تشبیه همیشه آدم را به جای بزرگتری از حقیقت میبرد. یک جور چشم انداز وسیع : دروغ...
- میدانی تو تکرار خودت هستی. انگار که قرار بوده عکس باشی اما فیلم شدی. یک ساعت و نیم فیلم از یک فریم.
- خوب شاید خدا کارگردانی من را داده پاراجانف. برون سپاری کرده.
- میبینی . همین حرفایت هم. همه چیز. گاهی فکر میکنم پشت یک کاغذ سیگار میشود خلاصه ات کرد.
- سکوت...
- دقت کردی تا حال ، کسی توی کیف جیبی اش فیلم نمیگذارد؟
- کار مسخره ای باید باشد
- سخت... کلمه درستش ست. درست ترش غیر ممکن. گاهی فکر میکنم هیچ چیزی جای آن مستطیل کوچک توی کیفهای جیبی را نمیگیرد. انگار که جایگاه ابدی عکسهای شکسته و تا خورده.
- خوب که چی؟
- دوستت دارم...
- چه با ربط. دقیقا چه چیزی را؟ تکرار ملال آور آن تصویر؟
- شاید دلیلش عجیب باشد. اما خوبی اش اینکه تکرار، خانه آخرش ملال است، نه تنفر. برای اینکه آدم کس دیگری را دوست داشته باشد باید همیشه تصمیم بگیرد ، باید دائم فکر کند که بعدش چه. اما با تو، خیال آدم راحت است که بعدی وجود ندارد. همه اش همین است. این آرامش خوبی ست.
- چه تصویر آخر الزمانی ای . حالا من باید اینها را کامپلیمان حساب کنم یا فحش؟
- هیچ کدام. وقت میکشیم. حالا من چه طور؟
- مجبورم بگویم؟
- نه ، وقت میکشیم
- خوب... تو سرابی... یک جور خاص. از آنهایی که وقتی آدم میرسد از بین نمیروند. آب به قدر رفع تشنگی ندارند اما اندازه غرق شدن چرا.
- پس چرا هنوز میدوی؟
- خوب تو آخرین امکان متفاوت بودنی برای من : غرق شدن وسط بیابان... ازین لحاظ ... برای من از آب بیشتری...
- خودخواه ! دوست داری توی رویای خوت بمیری
- میدانی ، تشبیه همیشه آدم را به جای بزرگتری از حقیقت میبرد. یک جور چشم انداز وسیع : دروغ...
۱ نظر:
چه آدم خوبي روبه روت بوده كه ملال براش از تنفر به تر بوده...
ارسال یک نظر