یک پرنده ای این حوالی ست که عرعر میکند. اشتباه نکنید منظورم این نیست که صدای بدی دارد ؛ که دارد ، بلکه واقعا عرعر میکند و از قضا کله سحر. این ست که صبح ها تقریبا با صدای عرعر از خواب بیدار میشوم. میگویم تقریبا تا حقی را ضایع نکرده باشم. چون مابقی روزها را ، گلاب به رویتان ، با صدای قضای حاجت همسایه بالایی ، از خواب میپرم. اوضاع مزاجی همسایه که بهم بریزد، مثل همین رمضان که طرف سخت مسلمان است ، زحمت مرغ عرعر را همسایه پاکستانی یکساعتی زودتر میکشد و سقف آنقدر نازک که انگار سیفون بر فرق حقیر خالی میشود.
گاه همان کله سحر یاد اقبال لاهوری میکنم که میگفت آسودگی ما عدم ماست*. هموطنش هرروز شش صبح مرا از عدم نجات داده به ضرب سیفون به سمت وجود راهنمایی میکند.
باز هزار شکر که کنار عرعر اجنبی، احدی از امت اسلام بر سرم قضای حاجت میکند.
*ما زنده ازآنیم که آرام نگیریم موجیم که الخ...
آخرین تلاشها برای دیفرگ ذهنی كه جدا به افدیسک احتیاج دارد
۱۳۸۷ مهر ۲, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر