مهاجر، به امید بیداری میخوابد...
مسافر اما مقصد نمیشناسد. که طلب مقصود خود عین راه است. سفر هجرت نیست که ترک وطن بطلبد . میتوان هزار سال در وطن بود و مسافر. اگر هم ترک وطنی باشد به طمع نرسیدن است ، که راه شرط وصال است به مقصود در وطن. مقصد مسافر جایی ست میان خیال ، خوابهایی که دیده ...
مسافر به امید خوابهایش بیدار میشود...
ما هزار سال است در وطن هم مسافریم. نمیخواستم انشا بنویسم تا تفاوتی گفته باشم میان این دو. حس حال میگفتم. تفاوتی که میبینم میان نگاه خود و دیگران و برتری ای که قائل نیستم برای هیچ یک. آدمها همانقدر به خوابهایشان محتاجند که به بیداری . گاه باید کسانی هم باشند که خواب میبینند. یا حتی کسانی که سفر میکنند تا برسند به خوابی که دیده اند . حتی وقتی میدانند نمیرسند.
و بگویم که چه دوست دارم محمد را ، به وقت هجرت. و این مفهوم که چه مهجور مانده در این مذهب . و این را به غیر مذهبی ترین شکلی بخوان. که اگر چیزی همپایه تصلیب مسیحیت باشد میان انبوه فرامین یهود زده اسلام ، همین هجرت است که میپسندم و همین نیاز به بیداری، در شرق خواب زده.
و باید خودت بدانی آن روایت دیگر حسین را ، که سفر کرد تا نرسد به مدینه. شاید بیراه نیست که این ملت مسافر در او سیاوشی دیگر دیده اند که سفر به قصد کرد و بی مقصد...